جدول جو
جدول جو

معنی دانش آور - جستجوی لغت در جدول جو

دانش آور
آورندۀ دانش، دانشمند، عالم
تصویری از دانش آور
تصویر دانش آور
فرهنگ فارسی عمید
دانش آور
(دِ خُ تَ / تِ)
آورندۀ دانش. حامل علم. عرضه کننده دانش و علم و فضل. عالم. دانشمند:
آن دانش آوری که رزین فهم فیلسوف
در بحر دانشش نتواند زدن شنا.
اسدی
لغت نامه دهخدا
دانش آور
حامل علم، عرضه کننده دانش و علم و فضل، عالم، دانشمند
تصویری از دانش آور
تصویر دانش آور
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دانشور
تصویر دانشور
صاحب علم و دانش، عالم، دانشمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانش آرا
تصویر دانش آرا
آرایندۀ دانش، زینت دهندۀ علم ودانش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانش پرور
تصویر دانش پرور
آنکه علم و دانش را رواج دهد، پرورندۀ دانش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانش بهر
تصویر دانش بهر
آنکه بهره و نصیب از علم و فضل دارد، بابهره از دانش، دانشمند، برای مثال هر پزشکی که بود دانش بهر / آمده بر امید شهربه شهر (نظامی۴ - ۶۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نان آور
تصویر نان آور
کسی که زندگانی زن و بچۀ خود را اداره می کند، سرپرست خانواده، نان بیار، کسی که برای خانواده ای نان ببرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانش سار
تصویر دانش سار
جای علم و دانش، جایی که در آن علم و حکمت فراوان باشد، دانشگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانش آموز
تصویر دانش آموز
کسی که در مقطع دبستان، راهنمایی یا دبیرستان درس می خواند، شاگرد، کسی که دانش می آموزد، معلم، استاد، آموزگار، برای مثال تویی برترین دانش آموز پاک / ز دانش قلم رانده بر لوح خاک (نظامی۵ - ۷۴۳)، دادش به دبیر دانش آموز / تا رنج برد براو شب و روز (نظامی۳ - ۳۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
که دانش آموزد. که علم آموزد. که دانش فراگیرد. شاگرد. (غیاث). شاگرد مدرسه. طالب علم. آموزندۀ علم:
چو بر دین حق دانش آموز گشت
چو دولت بر آفاق پیروز گشت.
نظامی.
خرد دانش آموز تعلیم اوست
دل از داغداران تسلیم اوست.
نظامی.
، در اصطلاح مدارج تحصیلی شاگردی راگویند که در دورۀ متوسطه تحصیل کند، که تعلیم دانش دهد. استاد. (غیاث) (آنندراج). که علم آموزد بدیگری. که تعلیم کند. دانش آموزاننده:
زن دانش آموز دانش سرشت
چو لوحی ز هر دانشی درنبشت.
نظامی.
تویی برترین دانش آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک.
نظامی.
دادش بدبیر دانش آموز
تا رنج برد برو شب و روز.
نظامی.
جوابش داد پیر دانش آموز
که ای روشن چراغ عالم افروز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
محل دانش. (انجمن آرا) (آنندراج). دانشکده. (ناظم الاطباء) ، کثرت علم زیرا که زار و سار جای انبوه بودن چیزی است. (آنندراج) (انجمن آرا). جایی که در آن حکمت فراوان باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ خَ)
صاحب علم آمده است. (شعوری ج 1 ص 412)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
دانش آرای. دانش پیرا. (آنندراج). آرایندۀ دانش. زینت دهنده فضل و دانش:
ردی دانش آرای یزدان پرست
زمین حلم و دریادل و راددست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ)
دارای بهره از دانش. بانصیب از علم. از دانش بابهره. بهره دار از دانش. بهره مند از علم:
هر پزشکی که بود دانش بهر
آمده بر امید شهر بشهر.
نظامی.
باز می جست در ولایت و شهر
خبر از مردمان دانش بهر.
میرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ/ دِ)
خریداردانش. خریدار علم. طالب و خواستار علم:
محمودهمت آمد، من هندوی ایازش
کز دوردولتش به دانش خری ندارم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ دَ / دِ)
دانه خوار. رجوع به دانه خوار شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
در تداول، آنکه معاش اهل خانه را متحمل است. رئیس خانواده که معاش اعضای آن بعهدۀ اوست. پدرخانواده. شوهر. رئیس خاندان. متکفل معاش اهل بیت
لغت نامه دهخدا
(نِ وَ)
دانشمند. دارای دانش. صاحب علم و دانش. دانا. عالم. دانشگر. دانشی. دانشومند. مرد دانا و فاضل و عالم و صاحب فضل و کمال. (ناظم الاطباء). خداوند و دارندۀ دانش باشد چه ورصاحب و خداوند و دارنده است. (برهان) :
مر این جان ما را گهر دیگرست
که بینا و گویا و دانشورست.
اسدی.
نه گویا نه بینا و دانشورند
نه جفت خرد نز هنر رهبرند.
اسدی.
حاصل آنک از هر ذکر ناید نری
هین ز جاهل ترس اگر دانشوری.
مولوی.
این طبیبان بدن دانشورند
بر سقام تو ز تو واقف ترند.
مولوی.
اگر همچنین سر بخود دربرم
چه دانند مردم که دانشورم.
سعدی.
نه پرهیزگار و نه دانشورند
همین بس که دنیا بدین میخرند.
سعدی.
بتدبیر دستور دانشورش
به نیکی بشد نام در کشورش.
سعدی.
فرق گویم من میان هر دو معقول و درست
تا دهد انصاف آن کز هر دو دانشور بود.
امیرخسرو دهلوی.
خاندان رموز عیسی را
ملک دانشور تو خاتون باد.
عرفی.
ز حرف حق نشود رنجه مرد دانشور.
قاآنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
دانشگر، فاضل، دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان آور
تصویر نان آور
سرپرست خانواده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داد آور
تصویر داد آور
عدالت آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانش پرور
تصویر دانش پرور
پرورنده دانش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانش آموز
تصویر دانش آموز
شاگرد مدرسه، آموزنده علم، طالب علم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان آور
تصویر نان آور
((وَ))
سرپرست خانواده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانش آموز
تصویر دانش آموز
آن که علم آموزد، شاگرد مدرسه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
((~. وَ))
دانشمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
محصل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دانش آموز
تصویر دانش آموز
محصل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دانش ور
تصویر دانش ور
آکادمیست
فرهنگ واژه فارسی سره
تلمیذ، شاگرد، طلبه، محصل، نوآموز
متضاد: معلم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حکیم، خردمند، دانا، دانشمند، عالم، علامه، فاضل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دانشمند، دفیبروتیزاسیون
دیکشنری اردو به فارسی